خاطرات دخترم
عزیز دل مامان سلام چند وقتیه ماشالا از بس شیطون شدی نمی ذاری من بیام و برات چیزی بنویسم. چهارشنبه:گل من زیاد چیزی یادم نمیاد فقط شب یکی از فامیلای بابا که میشد نوه عموی مامانی زنگ زد گفت می خوان بیان خونمون برای فردا شب پنجشنبه:گل من بابا رفت لامروز دنبال هود و سینک برای خونه و منم مشغول جمع کردن اثاث ها هستم و تو هم که مدام بغل می خوای از وقتی که مریض شدی بهونه گیر شدی امروز کلی گریه کردیشب بابا با مامانی اومدن خونمون و بعد از اون مهمونا اومدن برای دخترم دو دست لباس بافت اوردن.خانم و اقای خوبی بودن همسن من و بابا.جالب بود.شب مامانی خونه ما موند جمعه: رفتیم ناهار خونه عمه نفیسه.بعد از ظهر مامانی رو رسوندیم خونشون و برگشتیم خونه.یه روز ...